اومدیم خونه مادرشوهرم اینا. ۳ ساعت با ما فاصله دارن. اخرین بار ۳ هفته قبل اینجا بودیم. پدرشوهرمم کشاورزه. ۶ ماهه ازدواج کردم.
دیشب شام رو که رفتیم امامزاده خوردیم.
امروز ظهر هم مادرشوهرم ناهار درست نکرده بود. قرار بود بریم امامزاده. شوهرم نیومد امامزاده واسه ناهار. گفت صبحانه زیاد خوردم سیرم. من و خواهرشوهر و مادرشوهرم رفتیم. غذا رو که آوردن، اولش اتفاقی شروع نکردم به خوردن. چند ثانیه م نشد. مادرشوهرم برگشت بهم گفت غذاتو بخور. گفتم میخورم. گفت چرا شروع نمیکنی. گفتم الان میخورم.
خودش نمیخورد. میخواست نگه داره واسه شوهرم. گفتم شما بخور من نمیخورم براش نگه میدارم. گفت نه و بخور و ...
اخر یه کم از غذامو خوردم و بقیش رو دادم بهش. در اصل نخوردم اصلا خودمو با نون سیر کردم. غذامو دادم بریزه رو غذای خودش که با هم ببره خونه. گفت بخور. من که نمیتونستم بخورم. وقتی طرف نمیخوره داره واسه شوهرم نگه میداره من میتونم بخورم؟؟؟؟!!!!!!
یه خانمه کناری به مادرشوهرم گفت یه مقدارشو بریز تو بشقاب باقیش رو بده بخوره. اونم همین کارو کرد. یه مقدارشو خالی کرد و باقی رو داد به من. خوردم ولی سیر نشدم اصلا.
اومدیم خونه شوهرم خواب بود. منم دیدم کاری نداریم نمازمو خوندم و دیدم خب کاری نداریم. گفتم بخوابم. خوابیدم. ساعت ۱ بود.
ساعت ۲ و ربع مادرشوهرم اومده دم در اتاق شوهرم صدا میزنه با صدای بلند. که فلانی پاشوپاشو ناهارتو بخور بریم سیبا رو بچینیم. اعصابم خورد شده بود دیگه. گفتم بعد ۳ هفته اومدیم، ناهار که اونطوری. ما رو برده امامزاده نصف ناهارمم نخوردم. وقتی ام خوابیدم اومده مزاحم شده بلند بلند صدا میزنه شوهرمو صدا میکنه. بلند صدا میکنه یعنی چی؟ یعنی داره به منم میگه بیدار شم.
حالا خونه پدر مادر من که میریم کلی احترام میزارن. مامانم اصلا بد میدونه بخواد اینطوری ببره امامزاده به دامادش غذا بده.
اخه چقدر فرقه. اذیت میشم این چیزا رو میبینم. الانم دلم داره ضعف میره و گشنمه...