وضعشون خیلی خوب نیست نه که بد باشن ولی اونجوری نیستن بتونن خیلی ریخت و پاش کنن همیشه غذای ساده و زنوگی ساده و مثل خیلیا و منم هروقت میرفتم خونشون بیشتر وقتا ینی حاضرم قسم بخورم ماکارانی بی گوشت با سویا بود و من همیشه احترام نگه میداشتم و میخوردم و میگفتم عالیه خیلی خوش مزست آشپزیت واقعا خیلی خوبه فکر میکردم خودشونم غذای بهتر نمیخورن مثلا چندبار کوکو بود غذا با اینکه من چند هفته یهبار میرم خونشون و عقدیم تا اینکه فهمیدم وقتی شب رفتم غذای اینجوری جلوم گذاشته اضافه غذای ظهرشونو دیدم تو یخچال که مثلا ماهی بود یا غذای خوب بود کلا دیشبم یه اتفاقی افتاد که یهویی رفتم و دیدم شام ماهی دارن من خونه مامانم شامم خورده بودم و رفتم ولی خیلی دلم شکست مامانم وقتی غذای خاصی قراره درست کنه همیشه به شوهرم میگه بیاد ولی مادرشوهرم هروقت میرم یا ماکارانی با سویا یا کوکو خیلی ناراحت شدم ولی به روی خودم نیوردم دیشبم هرچی شوهرم گفت توماهی دوس داری بخور نخوردم گفتم شام خوردم ازدواج ما از اول با مخالفت مامانش بود ...
از این به بعد سرزده برو خب
یعنی برای تو غذای مونده آوردن؟ ماهی رو نگهداشتن؟
اشتباه میکنی سویا و کوکو رو به به چه چه میکنی تهش میگه ببین کی هستی که برا کوکو و سویا اب دهنت آویزون میشد.. ولی برا همسرت گلایگی کن و بگو دیگه شام نمیری خونشون که اذیت نشه راحت غذای مدنظرشو بپزه بخورین
از قصد اینجوری می‌کنه آدم اگه کسی براش عزیز باشه غذای خوبو نگه میداره وقتی اون هست می‌پزه از این به بعد بدون دعوت نرو
یه قاشق بخور بگو میل ندارم
ازاین ببعد غذایی پخت ک دوس نداشتی بگو میل ندارم میریم بیرون با آقام یچی میخوریم چندبار شوهرت مجبور بشه بیرون ببرت غذا بده مادره حساب کار دستش میاد
تو ۳۰ سالگی فهمیدم ماها خوش قلبم نبودیم
ماها اسکل بودیم
کاش این همه خودتو خاکی نشون نمی‌دادی بازم دیر نشده میتونی دفعه بعد که مجبور شدی خونشون باشی بازم ماکارونی با کوکو گذاشت بگی من فکر میکردم غذاهای خوبتون اینان نمی‌خواستم معذب بشین تعریف میکردم وگرنه ما برای مهمونامون بهترین غذاها رو میپزیم
آخه بعضیا هم هستن خسیسن مهمون بیاد دلشون نمیاد چیز خوبی بپزن
