انگار ازش دلسرد شدم حس میکنم بی معرفته نمیشه تو بدبختیا روش حساب کرد ذاتا خونوادگی رفیق نیمه راهن فقط وقت خوشی کنارتن
حتی یادم نمیاد کی بوسیدمش کی با محبت نگاش کردم بهش میگم با زن برادرت شوخی نکن اینقدر انگار نه انگار یا دعوامون شد من ناراحت بالا بودم اونم بیخیال پایین با خونوادش میگفت می‌خندید جلو خونوادش نشون داد سگ محلم کرده....
خب حق داری اگه اینطوریه، باید بشینی حرف بزنی باهاش
این مردا لیاقت دوست داشته شدن ندارن
ببین حرفم باهاش بزنی فایده نداره
من عاشق شوهرم بودم، اینقد پشت مادرش رو گرفت، اینقد با من دعوا کرد سر کارای مضخرف اونا که ناخوداگاه من نسبت بهش برگشته
همش درونی احساس میکنم مادرش رو دوست داره و حس جنسی ام بهش خیلی کم شده
الان خودش نارحته میگه تو سردی ، چرا اینجوری شدی ، تو که اینجوری نبودی اولش
حرفم زده، معذرت خواهی کرده ولی دلی من دیگه ادم قبل نیستم، چون با گوشت و خون و پوست فهمیدم اولویتش من نیستم
ناخوداگاه بدنم هم مقاومت میکنه که باهاش باشه
منم مثل تو شدم
خیلی وقته بوسش نکردم
بغلش نگردم
اون بزور منو بغل میکنه پسش میزنم
از روزی ک منو زد سر هیچی بیشترازش بدم میاد
میگم نیا کنارم بزور میاد میگه چی شده حالااا
ازاین همه وقاحت وبی شعوریش تعجب میکنم حتی یه معذرت خواهی نکرد ک هیچ
میگه باز میزنمت اگه چرت بگی
چرتم چیه اسم مادر عفریتشو اوردم وسط بحت
خودش کلی منو فحش میده مهم نیست
تو هر چقدر رو این حساس باشی که اون با زن برادرش شوخی نکنه
با خودش میگه حتما ی چیز بیشتر داره که باعث شده زنم زورش بیاد و ناراحت باشه و دنبال اون ویژگی در اون زن میگرده و باعث میشه بیشتر توجه کنه بهش .
میخوای بیاد سمتت بهش بی توجهی کن و با هرکارش واکنشی نشون نده
بخودت خیلی برس و لباسای جذاب و س.کسی تو خونه بپوش
ببین چطور میاد سمتت.
اکثرا خانوما همینن مجبوری تحمل میکنن مرد درست حسابی کم پیدا میشه
طول روز سرد و آرومم ولی شبا بقدری فشار روحی بهم میاد ک تا صبح بیدارم با خودم حرف میزنم و با خدا دعوا میکنم بخصوص ک دوبار سقط کردم دستمون فعلا تنگه چون حقشو میخورن و عرضه نداره کاری کنه از همه بدتر عروس جدیدی ک اوردن حاملس و اعتراف میکنم حسادت داره دیوونم میکنه میگم مگه من چ بدی کردم ک هی سقط میکنم اون از سهم ما هر روز لباس جدید و ....
