بخدا جاریم تا منو میبینه من از خواب و خوراک میوفتم
میخام باتون درد و دل کنم از بس تو خودم ریختم وخودمو زدم ب علی چپ خسته شدم
من ۲۶سالمه جاریم ۳۰سالشه
فک کنم ۱۶ ۱۷سالگیش شوهر کرد
من ۲۵سالگی عقد کردم
از اون روز من بخدا روزگار ندارم
من کارمندم حسابدار ی شرکتم
۱ماه بعد عقدم
رفت دوره فشرده حسابداری دید ک بره سرکار
متوجه شدم اینجا اولین حرکتشو ولی خم ب ابرو نیاوردم
خودم تشویقش کردم و بهش یاد دادم کدوم نرم افزار ها کاربردیه بره اونارو دوره ببینه
گفتم اشکال نداره بذار بره دلش خوشه
دوباره هزاران هزار بار گفت خوشبحالت تو خوب موقعی شوهر کردی
ما بی عقل بودیمو فلان
باز هزاران بار گفت من میدونستم هرکی با فلانی(شوهرم)ازدواج کنه خوشبخت میشه
درحالیکه بخدا شوهرش عالیه وهیچی براش کم نمیذاره هیچجوره
تا مناسبت ها مثل تولدم واینا میشد بی دلیل باهام قهر میشد
بازم اینارو بروی خودم نمیاوردم اصلاااا و ابدااا
سر اینکه من خونه مادرشوهرم میرم حتی حسادت میکنه تا میشنوه من اونجام سریع ماشین میگیره خودشو میرسونه
مبادا مادرشوهرم ب من بیشتر اهمیت بده تا اون
اینارو کاملا متوجه بودم ولی هیچوقت تا ب الان ب زبون نیاوردم
کمرم شکست و باید۳ماه ب پشت میخوابیدم برق خوشحالیوتو چشاش دیدم
هی با صدای بلند میخندید از خوشحالی چرتو پرت میگفت مثل بچه ها ذوق میکنن حرفای بیخود میزنن همونجوری
بازم برو نیاوردم
حداقل ۳بار بهم گفت خوشبحالت شوهرت تورو مسافرت میبره
شوهر من منو از شهر بیرون نمیبره
خوشبحالت کار شوهرت از شوهر من راحتتره
پراز عقده و کمبوده
ی باز کیف لوازم آرایشمو باز کردم آرایش کنم
از تک تک لوازم آرایشم با گوشیش عکس گرفت گفت برم بخرم
اصلا بروش نیاوردم گفتم باشه عزیزم فلان لوازم آزایشی اینارو داره برو اونجا
خیلی خیلی باهاش خوبم ک یکم آتیش حسادتش نسبت بهم کم شه انقد خودش و زندگیشو با من مقایسه نکنه
از هر دری وارد شدم نتونستم کم