رفته بودیم ی جای تفریحی خواهر شوهر و دختر برادر شوهرمم با ما بود
از صبح که راه افتادیم هی غر میزد دختر دو سالم گریه میکرد داد میزد نزار گریه کنه خیلی سعی کردم ناراحتی مو بروز ندم
بعد صبحانه رفتیم بازارچه رو بگردیم این بچه خپاهرشو بغل کرد اصلا به منم بچم اهمیت نداد منم دخترمو بغل کرده بودم پشت سرشون میومدم این برا دختر برادرش عینک خرید خریدای خواهرشو کمک میکرد بعد من یه دستبند دیدم به شوخی گفتم اینو هم برا من بخر خب پرو گف خودت بخر
دبگه عصبی شدم تنهایی راه افتادم اونا هم تو مغازه بودن بعد نیم ساعت اقا تازه متوجه شد من باهاشون نیستم اومد مچمو پیچید که چرا صدات میکنم جواب نمیدی گفتم کمیم بچه خودتو بغل بگیر منم ادمم بچه رو گرف دیدم زیر دهنش گف مادر سگ منم بلند گفتم مادرسگ خودتی