برادر کوچکم پرسید: چرا مردمان شهر ما خورشید را دوست ندارند؟ برای او افسانه ی قدیمی خورشید را که از زبان پیرزنها شنیده بودم تعریف کردم. _ زمانی که آدم ها برای اولین بار ظاهر زیبا و فریبنده ی ماه را تماشا می کنند و از دیدن هیبت اتشین و زیان وار خورشید به وحشت می افتند، شیفته ماه میشوند و از خورشید تنها گردابی سوزان و جهنمی به خاطر سپردند که باید حتی از نگاهی مختصر به ان اجتناب کرد. بدین طریق خورشید به تنهاترین و غمگین ترین پدیده ای در جهان تبدیل شد که حیات انسان های که هرگز او را دوست نداشتند ، به دست او بود. برادرم گفت: احساس میکنم که خورشید را درک میکنم چون من هم خیلی تنهام. بچه ها مرا دوست ندارند مرا در بازی هایشان شرکت نمی دهند و همیشه از من فاصله می گیرند. با حیرت گفتم این امکان ندارد کسی از تو بدش بیاید تو با همه خیلی مهربان هستی ! پاسخ داد: اما خورشید هم بسیار مهربان بود. شاید به همین خاطر باشد که جفت مان انقدر تنهاییم💔