با بابام حرف زدم جریان بهش گفتم زنگ زد خواهرش اونم به گریه افتاده بود گفت داداش بخدا میخواستم عروس خودم بشه واسه همین دعا گرفته بود سالها پیش که نتونم ازدواج کنم با هیچکسی ،،باورم نمیشه سالهاست اینهمه خاستگار خوب داشتم بی دلیل رد میکردم همش دلیلش این بود
خدا لعنتش کنه بهاطره پسرش زندگی منو تباه کرد
یعنی اینهمه سال دید من زندگیم اینطوریه جلو چشمش خاستگارا رو رد میکردم یه کلمه حرف نزد چقدر سیاه دل
لطفا کمکم کنید اینو از بین ببرم اصلا باید چیکار کنم کجا برم هیچی نمیدونم
(نی نی یار توروخدا ابنو پاک نکن بهم کمک کنن)