چند وقتی بود که شوهرم بیشتر وقتا تحقیرم میکرد (اینم بگم تو عقدیم) مثلا دیر میومدم سرقرار حسابی عصبی میشد استرس میفتاد تو دلم و .. با خودم گفتم زیاد باهاش نرم بیرون . این اخیرا نمیخواستم یا واقعا نمی تونستم برم بیرون
بعد از چند وقت یک روز خونشون بودیم انقدر بی محلی کرد که به مادرش گفتم چی شده که ناراحته . چون من قبلش پیشش نبودم . برای من بی دلیل بود. خیلی ازش خواستم که بگه چی شده ولی جوابمو نداد همه فهمیدن
و روز بعدش مادرش زنگ زد بهم گقت که از اینکه تو باهاش جایی نمیری بهانه میاری ناراحته و.. من گفنم که واقعا اینطوری نیس بیشتر مواقع نمیشه . و گفت بین خودمون باشه خواستم باهم خوب باشید. بعدش انقدر دلم گرفت انقد گریه کردم چون قبلا بهش گفته بودم هر چی میشه بینمون باشه
واقعا فقط از شوهرم ناراحت شدم. با اینکه نمیتونستم بهش بگم که چرا گفتی و باید تو دلم میموند چون قول دادم نمیگم چیزی از مادرش شنیدم
بعد امروز من طاقت نیاوردم . فقط بهش گفتم بریم بیرون . دو روزه جوابمو نمیدی. بعدش گفتم ببین من الان بهت میگم بریم بیرون نگی که نگفتی. بدون اینکه اونموقع بگه . البته قبلشم اینو عنوان کرده بود که دوس نداری باهام بری بیرون من اونموقع چیزی نگفتم . بعد حس کردم نباید میگفتم شاید اشتباه کردم چون من به مادرش قول داده بودم. البته من نگفتم مادرت گفته ... نمی دونم 😭
خلاصه تا الان بیرون بودیم و دعوا بود اخرشم رفت. منم با حال خراب.. بعد مادرش زنگ زد میای اینجا فردا پیشش باشی گقتم نه لباس نیاوزدم حس کردم ناراحت شد . 😭😭 چون بهم گفته بود باهم باشید. و من واقعا حالم خوش نبود .
الان ی حال خرابیم شما بودید چیکار میکردید