بابام آدم شکاک و بددلیه
باور کنید یعنی هچکسی تنها اجازه نداره تا اونور خیابون بره
مامانم عادت داره موقع هایی که بابام نیس میره بیرون قدم میزنه
من تا برگرده از استرس میمیرم میترسم بابام زودتر بیاد خونه
الانم خونه نیس مامانم
خیلی استرس دارم
به مامانمم میگم نرو میگه نمیتونم خودمو مثل تو زندانی کنم تو خونه فقط به بابات چشم چشم کنم..
من چیکار کنم
بخدا کم آوردم
چرا خدا دلش برام نمیسوزه
بخدا بجای اینکه اونا پدر مادر من باشن،من شدم ننه باباشون
عین بچه ها فقط درگیر میشن فقط دعوا من هی باید بیام جداشون کنم باهاشون حرف بزنم استرسشونو بکشم...