خدابیامرزه مامانتو
بابای من۵۸ سالش بود خیلی جوون بودبرای رفتن من بچه اولش بودم هنوز دوتای دیگه توخونه داشت که باید عروس ودوماد میکرد
ابجیم میگه یه روز خیلی بی تابی کردم بالشت بابارو گرفتم بغلم خیلی اشک ریختم گفتم بابا دلم تنگ شده دوس دارم بغلت کنم ولی نیستی خوابش میبره میبینه بابام با لباس سفید بدون هیچ حرفی میاد بغلش میکنه بعدم میره