سلام.سال ۹۹ فهمیدم شوهرم گه گاهی سیگار میکشه طبق گفته خودش هر دو هفته یکی یا دو نخ.قرار شد دیگه نکشه تا ۸ روز پیش که ماشینمون خراب شد و من یه هویی از در تعمیرگاه رد شدم و دیدم شوهرم داره سیگار میکشه. شهر خودمون نبودیم. تو این مدت من هیچ وقت بوی سیگار رو نفهمیدم یا اون خیلی حرفه ای بوده یا خیلی کم میکشیده یا من خیلی خر بودم که نفهمیدم.خلاصه اینکه تا دیشب خودمو خیلی کنترل کردم ولی روانم درگیر بود و عصبی. تمام اعتماد این بیست سال زندگی رو از دست داده بودم.دیشب گفتم دیگه نمیتونم ادامه بدم بحثمون شد و جلوی بچه هام گفتم که باباتون سیگار یه. بعد که بچه ها رفتند گریه کرد و گفت آبرومو جلوی بچه هام بردی. درمونده ام ، از طرفی اعتمادم رو از دست دادم دیگه و از طرفی میخوام به چیزی به بچه ها بگم که انگار حرفهای دیشب الکی بوده و از ذهنشون بره . چی بگم به بچه ها که گند دیشب از یادشون بره
بچه ها باورتون نمیشه! برای بچم از «داستان من» با اسم و عکس خودش کتاب سفارش دادم، امروز رسید خیلی جذذذابه، شما هم برید ببینید، خوندن همه کتابها با اسم بچه خودتون مجانیه، کودکتون قهرمان داستان میشه، اینجا میتونید مجانی بخونید و سفارش بدید.