2777
2789

سلام من ۸ساله ازدواج کردم تو این ۸سال شوهر من با شوخی یا خنده خیلی پیش اومده بگه وای سینه خیلی مهمه یا بزرگ‌ دوس دارم (منم خداروشکر سینه م خوبه) یا با نگرانی مسخره ای گفته وای فلان جات چیشده اونجات چیشده چرا لک شده و خیلی چیزای دیگه همیشه منم سعی کردم هر لکی که دارم شده با خطرناکترین لایه بردارا و کرما رفعش کنم یا گفته وای کم قوز کن بخدا داری قوز میگیری

قبلا با جدیت تنهایی یا در حضور تراپیست گفتم ببین منم آدمم لک دارم بچه بیارم ترک دارم یا خیلی چیزای دیگه

و وقتی اینارو میگفتم میگفت تو اونقدر برات اهمیت داره بت برمیخوره یا خیلی وقتا که ب دعوا ختم شده گفته تو نقطه ضعفته من نباید جرئت کنم و هیچی راجب تو بگم گفتم باشه خب منو تو زنو شوهریم چرا باید با نقطه ضعف همو اذیت کنیم باید بهم اعتماد ب نفس بدیم

تا این که فهمیدم کلا این حالت تو وجودشه مثلا گفته پیش اومده به مشتریشون بگه چرا پیشونیت لک شده خدای نکرده چیزی شده؟ و اومده بمن گفته گفتم بابا تو چیکار داری خودش میبینه مگه آینه نداره تو خونه این کارت درست نیست یا اومده گفته وای فلانی چقد بد چاقه (خواهرم و دومادمون)

منم دیگه دیدم ی سری چیزا راجب اون اذیتم میکنه مثلل خیلی لباسا دوس دارم هیچوقت نمیپوشه میگه من نمیتونم خوشم نمیاد یا چند وقت پیش چن بار با نگرانی یا مثل خودش جدی گفتم چرا فلان جای خودت لکه باورتون نمیشه چقد بهش برمیخوره یا وقتی میگم با بی خیالی میگه بابا ولش کن اصن لک نیس. کلی شکم اورده گفتم توروخدا من که باشگاه میرم توم برو یا گفتم یادته قبلا عکس میدادی چقد خوب بودی بیا باز اون حالتو برگردون خیلی خوب بودیییی

 بارها اینو گفتم و اهمیت نداد و مدام گفت حوصله ندارم امروز یکم لحنم تند شد با جدیت بهش گفتم گفتم واقعا داری چاق میشی ببین پاهاتم درد میکنه من اصن دوس ندارم این همه شکم آوردی برگشت گفت قرار نیست هر چی تو فکرته با صدای بلند بیانش کنی😑😑😑😑 گفت بدن خودمه حالشو ندارم چیکار بمن داری اونجا دلم واقعا خورد شد که چرا ی عمر دوس داشتم خودمو تغییر بدم که اون قبولم کنه چرا به خودم اونقدر مجبورم سخت بگیرم هر لباسی نپوشم که بم نگه فلان جات چرا اینجوریه

بچه ها باورتون نمیشه!  برای بچم از «داستان من» با اسم و عکس خودش کتاب سفارش دادم، امروز رسید خیلی جذذذابه، شما هم برید ببینید، خوندن همه کتابها با اسم بچه خودتون مجانیه، کودکتون قهرمان داستان میشه، اینجا میتونید مجانی بخونید و سفارش بدید.

عجب 

نمیدونم من جای تو بودم چکار میکردم 

ولی بعضی وقتا شوهرم یچیزایی میگه خیلی بی اهمیت و بی تفاوت میگم آره اینجوری شده طوری که اصلا برام مهم نیست ولی تو دلم خیلی اذیت میشم ولی وقتی بی تفاوتی منو میبینه اونم براش مهم نیست فقط یبار بعد زایمانم گفت چقد سینه هات کوچیک شده اونوقت دیگه قاطی کردم قهر کردم زایمانم کرده بودم حساس تر بودم 

کاربری سوم  شرایط زندگی عفت کلام برام نذاشته  

متاسفانه شوهرت خودشیفته و خودخواهه و شما دیر متوجه شدیتو هم دیگه به اظهارنظراش اهمیت نده. بگو خوبه ب ...

واقعا نمیفهمم میگم شکمت بزرگ شده داری چاق میشی توروخدا تو خونه چن تا تمرین بکن میگه آها بت برخورده چند دقیقه با شوخی ب غبغبت دست زدم

خب درس عبرت شد برات؟بچه نداری؟

فک نکنم درس شده باشه برام من جدا از شوهرمن دیگرانو خیلی راضی نکه میدارم و این ختم میشه ب عذاب و اذیت شدن خودم و این ریشه در خونه ای داره که توش بزرگ شدم

نه بچه ندارم

عجب نمیدونم من جای تو بودم چکار میکردم ولی بعضی وقتا شوهرم یچیزایی میگه خیلی بی اهمیت و بی تفاوت میگ ...

نه من واکنش نشون میدم و همین باعث میشه بیشتر نقطه ضعفمو ببینه

ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778

جدیدترین تاپیک های 2 روز گذشته

🤕

ابرو_کمونیa | 5 دقیقه پیش
2791
2779
2792
داغ ترین های تاپیک های امروز
توسط   8080aylinamm  |  5 ساعت پیش
توسط   آرزو1388  |  4 ساعت پیش