سلام من ۸ساله ازدواج کردم تو این ۸سال شوهر من با شوخی یا خنده خیلی پیش اومده بگه وای سینه خیلی مهمه یا بزرگ دوس دارم (منم خداروشکر سینه م خوبه) یا با نگرانی مسخره ای گفته وای فلان جات چیشده اونجات چیشده چرا لک شده و خیلی چیزای دیگه همیشه منم سعی کردم هر لکی که دارم شده با خطرناکترین لایه بردارا و کرما رفعش کنم یا گفته وای کم قوز کن بخدا داری قوز میگیری
قبلا با جدیت تنهایی یا در حضور تراپیست گفتم ببین منم آدمم لک دارم بچه بیارم ترک دارم یا خیلی چیزای دیگه
و وقتی اینارو میگفتم میگفت تو اونقدر برات اهمیت داره بت برمیخوره یا خیلی وقتا که ب دعوا ختم شده گفته تو نقطه ضعفته من نباید جرئت کنم و هیچی راجب تو بگم گفتم باشه خب منو تو زنو شوهریم چرا باید با نقطه ضعف همو اذیت کنیم باید بهم اعتماد ب نفس بدیم
تا این که فهمیدم کلا این حالت تو وجودشه مثلا گفته پیش اومده به مشتریشون بگه چرا پیشونیت لک شده خدای نکرده چیزی شده؟ و اومده بمن گفته گفتم بابا تو چیکار داری خودش میبینه مگه آینه نداره تو خونه این کارت درست نیست یا اومده گفته وای فلانی چقد بد چاقه (خواهرم و دومادمون)
منم دیگه دیدم ی سری چیزا راجب اون اذیتم میکنه مثلل خیلی لباسا دوس دارم هیچوقت نمیپوشه میگه من نمیتونم خوشم نمیاد یا چند وقت پیش چن بار با نگرانی یا مثل خودش جدی گفتم چرا فلان جای خودت لکه باورتون نمیشه چقد بهش برمیخوره یا وقتی میگم با بی خیالی میگه بابا ولش کن اصن لک نیس. کلی شکم اورده گفتم توروخدا من که باشگاه میرم توم برو یا گفتم یادته قبلا عکس میدادی چقد خوب بودی بیا باز اون حالتو برگردون خیلی خوب بودیییی
بارها اینو گفتم و اهمیت نداد و مدام گفت حوصله ندارم امروز یکم لحنم تند شد با جدیت بهش گفتم گفتم واقعا داری چاق میشی ببین پاهاتم درد میکنه من اصن دوس ندارم این همه شکم آوردی برگشت گفت قرار نیست هر چی تو فکرته با صدای بلند بیانش کنی😑😑😑😑 گفت بدن خودمه حالشو ندارم چیکار بمن داری اونجا دلم واقعا خورد شد که چرا ی عمر دوس داشتم خودمو تغییر بدم که اون قبولم کنه چرا به خودم اونقدر مجبورم سخت بگیرم هر لباسی نپوشم که بم نگه فلان جات چرا اینجوریه