دخترم رفته بود خونه مادرم قرار بود شب بیارنش یهو دیدم یکم پیش اوردنش اینم گریه گریه که دایی اینا و مامان جون رفتن اردبیل شورابیل منو نبردن ، جلو بچه جوری حرف زدن که فهمیده دارن میرن چی میشد اینم میبردن حالا یه زره بچه چقدر جا میخواست بگیره مثلا جیگرم کبابه گفتم بزا فردا زنگ میزنم حتما تو اشتباه کردی نمیرفتن جایی قسم خورد مامان به خدا وسایل جمع کردن رفتن شورابیل