این تاپیکو زدم که بگم حتی مسخره ترین و کوچیک ترین چیزا هم یه تاوانی داره 🤝🏻
.
.
.
بچه که بودم همراه مامانم بعد از ظهر رفتیم مراسم ختم یکی از آشناهامون...!
تأکید میکنم که " من اون موقع خیلی بچه بودم "
دقیق یادم نمیاد چند سالم بود ولی فکر میکنم که کلاس پنجم, شیشم اینا بودم!
من اون موقع از مراسم ختم چیزی نمیفهمیدم!
همین الانشم نمیفهمم!
کلا از شیون و زاری و صدای جیغ و داد بدم میاد و نمیتونم تحمل کنم!
.
.
.
داخل حسینیه خیلی اعصاب خورد کن بود
همش جیغ و داد و ناله...
رفتم تو آشپزخونه که حداقل به حلواها ناخونک بزنم که اون دختر جوونی که مثل اینکه مسئول تزئین کردن دیس حلوا و خرماها بود به سرعت نور اومد دستمو گرفت و گفت:
دست نمیزنیااااا... تو بچهی کیایی؟ مامانت کو؟ برو بشین پیش مامانت وقتی دیسو گردوندن هر چی خواستی بردار! الان ناقصشون نکن!
منم چون ضایع شده بودم گفتم من اصلا حلوا دوست ندارم که... اومدم آب بخورم!
(حالا خوبه مچمو بالا سر حلواها گرفته بودن💅🏻)
بگذریم...!
خلاصه دختره یه لیوان آب به من داد و از اونجایی که همهی کسایی که تو آشپزخونه بودن دخترای جوون و دبیرستانی بودن و من سر از بحثاشون در نمیاوردم و خیلی نچسب بودن تصمیم گرفتم جمع نچسبشونو ترک کنم!
ولی حیف بود که قبل رفتن یه خمپاره نندازم وسطشون!
این شد که دم در آشپزخونه رو کردم بهشون و با صدای بلندی که اون همه صدای شیون و زاری رو خنثی کنه بهشون گفتم:
هـــمتووووون فقط دنبال شوهرین!
همونی که مسئول تزئینات بود گفت:
تو الان چییی گفتییی؟
گفتم: همتون میخواید برید دیس میس بگردونید خانما ببیننتون و برا پسراشون بگیرنتون... فقط دنبال شوهرید که جمع شدین اینجا
همشون فحشو کشیدن روم و همون دختره دوباره گفت: پتیارهی حلوا نخورده گمشو برو از جلو چشمم تا خفت نکردم خاک تو سر خودتو ادبت
چون بهم گفتن حلوا نخورده منم گفتم :
یکی از یکی زشت ترید حتی سگ شماهارو نمیگیره و بعدشم فرار کردم بیرون حسینیه که تو حسینیه منو کنار مامانم نبینن و نرن قضیه رو براش تعریف کنن
چون متأسفانه اگه عقرب منو نیش بزنه مامانم باز هم منو مقصر میدونه و سرزنشم میکنه! حالا که دیگه تو این ماجرا واقعا مقصر بودم!
ادامه داره...