سه ماه تابستان کلا میاد خونه مادرشوهرم مام تو یه ساختمانین کلاس دومه هزار بار بهش گفتم عزیزم ما ظهرا میخوابیم ساعت ۱ میاد پایین میفرستم بره میگم میخوایم بخوابیم میره یک ساعت بعد برمیگرده اینقدر در میزنه تا باز کنیم
میخوایم عصرونه بخوریم سرکلش پیدا میشه میخوایم شام بخوریم سر میرسه میخوایم بریم بیرون التماس میکنه زندایی منم ببر میگم نمیشه از طرفی عذاب وجدان میگیریم میپرسه بستنی دارین تو یخچال اگه داشته باشیم الکی بگم ندارم عذاب وجدان میگیرم میمونم تا بره سفره پهن کنم باز عذاب وجدان میگیرم ... چون شوهرم بیرون شهر کار میکنه و سه چهار روز یه بار میاد اندازه خودمو دخترم غذا میپزم همیشه
جاریمم طبقه دیگس اونم از من بدتر کلافه شده بچه دیگش کلاس هفتمه پشت سرش اونم میاد
چندبار به شوخی گفتم به خواهرشوهرم گفتم ما ظهرا میخوابیم گفت بچه از دستم در میره هی نمیدونم کی میاد خونه شما ...
شما بگید چیکار کنم الان بیرون بودم با دخترم دیر برگشتیم پیتزا درست کردم تو فر مونده منتظرم این بره شام بخوریم ...ای خدا چه گیری کردم به جان بچم براش خوراکی میخرم میبرم خونه مادرشوهرم براشون کیک میپزم میبرم چندبار تاحالا شام دعوت کردم خانوادگی اما دوست دارم تو خونم راحت باشم دیگه این بچه شده عذاب روحم سه مترم زبون داره