انقدرغصه ی پول خرج کردن وپس انداز و نمیخوردم چون عروسی رو خودمون میگرفتیم نمیخواستم به شوهرم فشاربیاد آخرشم همه ی پولا خرج شد فقط درجهت خوش آمد بقیه معلومم نشد چی شددرحالی که من داشتم به این فکرمیکردم که لباس عروسم نکشه رو زمین شوهرم صدتومن خسارت نده کلا هم توعروسی خودم نبودم چون نیومدن دنبالم من برای هیچکس مهم نبودم همه فقط به خودشون اهمیت میدادن بخصوص مادرشوهرم وشوهرمم به مادرش اهمیت میداد
لنز نمیزاشتم
منو همسرم مثل اکثر زوج ها شب عروسی سر موضوع بی اهمیت بحثمون شد، همیشه هم خوشحالم چون دقیقا قبل ورود به تالار همه چیز رو حل کردیم و با شادی وارد جشنمون شدیم، به این بلوغ خودمون خیلی می بالم، درصورتی که سنمون کم بود، اما بهترین شب زندگیمون بیخود و بی جهت خراب نکردیم و بهمون خوش گذشت، از اون خوش گذشتن هایی که انگار چهار پنج ساعت عروسی ده دقیقه بیشتر نبود و زود تموم شده بود برامون
زیاد نمی‌رقصید م
اصلا عروسی نمیگرفتم
فقط خودتون مهمین.ما اون روز ناهار هم نخوردیم یکی غذا واسمون نیاورد همه مشغول بودن بعدم رسیدیم تالار هنوز کسی نیومده بود فامیلای بغ کرده ی جا نشستن حالا درسته من خودم عروسی مذهبی میخواستم ولی نه دیگه بداخلاق .بعد همه جا خودم معروفم عروسیا را گرم میکنم میگم بابا نیومدین عروسی واسه خودتون اومدین تو شادی اونا سهیم باشیم .اگه خانواده آن راضی نشدند بدجوری بگیر که کسایی که پایه آن بیان
از همون ارایشگاه فرار میکردم میرفتم
یا حداقل بیشتر میرقصیدم
