ما خانودگی با دوست پدرم رفتیم شمال ویلای اونا بعد پسرش هم اونجا بود پسره همش زیر چشمی من و نگاه میکرد اما نه مستقیم منم همین طور. بعدشم همش از من فرار میکرد من میرفتم طبقه بالا اون میومد پایین من میرفتم پایین اون میومد بالا یه لحظه هم حواسم نبود داشتم برای بچه ها قصه میگفتم بهم نگاه میکرد میخندید بعد که بهش نگاه کردم سرش و برد اون ور
تو این فکرم داشت درموردم چه فکری میکرد که میخندید یعنی داشت مسخرم میکرد که چقدر بچه است همش با بچه هاست باهاشون بازی میکنه و قصه میگه به نظرتون احساسی بهم داره یا من اسکل شدم