ده ساله ازدواج کردم فقط یک بار قسمت شد سال اول زندگیمون بریم مشهد از اون موقع تا الان که دو تا بچه داریم قسمت من نشده ، بچه ی اولم که به شدت لج باز بود تا پنج سالگی به جز خونه ی اقوام جایی نرفتم بچه ی دومم اومد شرایط بدتر شد الان دیگه شوهرم یاد گرفته همه جا تنهایی میره زمستونها که سرده بچه ها مریض میشن تابستونها گرمه بچه ها گرما زده میشن خودش تمام سفرهای زیارتی و سیاحتی و کاری و.... ختم، عروسی ، آموزشی .... همه رو تنها میره ، هر سال کربلا میره، مشهد و قم میره کشورهای اطرافو رفته البته به بهانه ی کار ولی خوب فقط کاری نبوده تفریح هم با دوستاش کرده ، الان که بچه ها بزرگ شدن میگم بیا بریم مشهد میگه الان شلوغه بعدا انقدر پشت گوش میندازه تا یه کار واجب پیش بیاد و کلا کنسل بشه
من خیلی دلگیرم ازش اون مثل یه پرنده ی آزاد و رها خوش میگذرونه روتین روزانه داره پیشرفت میکنه آموزش میبینه و زندگی پویایی داره
من چی چرا امام رضا و امام حسین اونو دوست دارن ولی منو نه