من از کلاس اول دبستان دقیق یادمه ، بی پولی بی محبتیه خانوادمو کتک هاشون ، گرسنگی ،.......
۱۷ سالگی ازدواج کردم ب امید زندگی بهتر
خانواده ی شوهرم خوب نبودن فهمیدم شوهرم صرع داره .بچه ننه بود بی احساس و سرد بود
همه ی اینا یه طرف مریض شدن دخترمم یه طرف .
این دو سالی ک دخترم مریض شده نابود شدم خسته شدم
دستو دلم ب کار نمیره .
دوتا بچه دارم دلم نمیخواد مثل خودم بشن
همه ی این حال بدای من ریشه در بچیگم داره
دلم میخواد شاد باشم
برم مسافرت یه جای سرسبزو قشنگ بدوهم و لذت ببرم