چطور همچین چیزی ممکنه خیلی بهم بدی کرده خیلی یک ساله عروسی کردیم ولی فهمیدم با هم آینده ای نداریم خانواده خوبی هم نداره
میخوام برم ولی همش یاد خاطرات خوب و مسافرت ها و لحظات عاشقانمون میفتم
چطور تونست بگه من باعث عذابشم گفتم ازت خوشی ندیدم گفت نمیخوامت جمع کن برو گفت خیلیا مثل تو زن اولشون خوب نبوده ولی زن دومشون خوب شده لعنتی چطور این حرفا رو دلت اومد بزنی دیگ هیچ عذرخواهی حالمو خوب نمیکنه فقط میخوام برم خودش گفت دیگ با من آرامش نداره منم میرم تا به آرامشش برگرده ولی به عذاب حقیقی میرسه میدونم خیلی پشیمون میشه من خیلی عروس خوبی برای خانوادش و زن خوبی برای خودش بودم همه بهش میگفتن ولی قدر نشناس بود زیاد بهش چسبیدم فک کرد من هیچ وقت نمیرم
قبلا اسم جدایی برده بود سه بار ازش خواهش کردم التماس کردم گفتم اگر دوستم داری اگر منو میخوای وقتی دعوا میشه اسم طلاق نیار دیگه این سری باز اسم آورد زنگ زد به مامانش گفت که منو نمیخواد منم دیگه نمیمونم