میدانم…
تو در راهی
با عطر باران و طعم شعرهای ناتمام
جهانی در من بی صدا ایستاده
و گوشه ای از قلبم هر شب
برای آمدنت چراغ میگذارد پشت پنجره
قرار ما
نه در خیابان های شلوغ
نه در تقویم های بیحوصله
قرار ما در باغ گیلاس …
همان جا که باد، آهسته نامم را صدا میزند
و درختان، رازها را پچپچ میکنند
نزدیک شدهای…
ردی از تو
در خواب های من جا مانده
و من بی آنکه بدانم کِی
هر روز برای دیدنت لباس تازهای از خیال میپوشم
نه دیر است، نه زود
تو، درست به وقتِ ما خواهی رسید...🍒