نمیدونم چی شد که اینطور شدم
همش خونه ام حتی دیگه بزور از اتاق میام بیرون
روزا همش خوابم که اونم بخاطر اینکه وقتی ناراحتم میخوابم در اصل از واقعیت فرار میکنم
حال افسرده ها رو دارم انگار
بابام امروز میگفت نخواب انقد مریض میشی همش صدام میکرد از اتاق بیا بیرون میگفت بیا کارت دارم میخوام یکم حرف باهات بزنم کمی هم مامانو سرزنش کرد چون چند وقت باهاش بحث کردم
الان بخاطرش عذاب وجدان دارم.
بقول اون متنه: در من بسیاری چیزا ها از بین رفت که گمان میکردم تا ابد پایدارن...
چیکار کنم؟