چون ازدواجش اجباری بوده الان فکر میکنه کالاست با زندگیش بازی شده و اینا ادم مجبورش کنن عسل بخوره فکر میکنه خون داره میخوره پس فردا که جدا بشه این فکر ها از سرش میپره فکر میکنه ادم آزادی میره تو اجتماع میبینه اع اصلا اون چیزی که فکر میکرده نبوده این بیرون اصلا خبری نیست اون وقته که قدر اون چیزی که از دست داده رو میدونه اون کنه براش میشه یک آدمی که دوستش داشته