شوهرم همراه باباش یه شهر دیگس برای کار
پریشب بعد ده روز برگشت یکم موند نصفه شب برگشت
وقتی اومد خونه بهش گفتم خسته نمیشی این راه اومدی دوباره چند ساعت دیگه برگردی؟ گفت دلم واست تنگ شده دیگه نتونستم طاقت بیارم
خلاصه گذشت و من امروز اومدم خونه مادر شوهرم دیدم مادر شوهرم میگه آره پدرشوهرت زنگ زد گفت به زور محمد (شوهرم) رو فرستادم خونه هعی میگفت نه این همه راه رو الکی چرا برم برای سه چهار ساعت که پدرشوهرت هم میگفت نه پسر برو تو زن داری خلاصه بزور فرستادش خونه وقتی هم اومد خونه بهم گفت الکی برای سه چهار ساعت این همه راه اومدم و باید برگردم که من بهش گفتم عه زن داری زنت منتظرت بود بعد ده روز اومدی بلاخره
الان به حدی عصبیم حد نداره ،منم وقتی عصبیم هر چی از دهنم در میاد میگم ولی شوهرم همش سکوت میکنه تا هر دو آروم بشیم بعد صحبت میکنه که شوهرم زنگ زد ، گفت ده روز دیگه تموم میشم برمیگردم گفتم اگه قراره با زور برگردی نمیخواد گف چرا که من توضیح دادم و چند تا تیکه هم انداختم که متوجه شدم اگه قطع نکنم خیلی بد صحبت میکنم که گفتم برو بخواب منم برم به کارم برسم که گفت دوست دارم گفتم ممنون خدافظ گفت کسی پیشته نمیتونی حرف بزنی گفتم نه تنهام خودم نمیخوام چیزی بگم که قطع کردم