2777
2789
عنوان

خاطره بارداری و زایمان من

158 بازدید | 10 پست

سلام خاطره بارداری و زایمانمو تایپ کردم میزارم

بعدش اگه سوالی داشتید بپرسید و اگه شمام دوست دارید خاطرتونو بزارید شاید برای بقیه ی دوستان مفید باشه


من خود به چشم خویشتن دیدم که جانم میرود...

من دوسال بعد از ازدواجم تصمیم گرفتم باردار بشم دوسال طول کشید تا بلخره باردار شدم و این بین مشکلات زیادی بود که مارو راهی دکترای مختلف میکرد و هر دفعه میشنیدیم که اسپرم از لحاظ تحرک و شکل و dfi اصلا وضعیت خوبی نداره

خلاصه بعد از دوسال که برای اولین بار بی بی چک مثبتو دیدم نمیدونستم از ذوق چیکار کنم اونروز شوهرم سرکار بود رویاهام واقعی شده بود و رفتم آزمایش دادم و یه عروسک خریدم با جواب ازمایش گزاشتم تو یه جعبه فردا که شوهرم اومد سوپرایزش کردم با این که تردید تو چشماش معلوم بود ولی به روم نیورد و خودشو خوشحال نشون داد ،وقت سونو ان تی رسید اونروز خیلی ذوق زده بودم اسممو صدا کردن خوابیدم رو تخت و چشم دوختم به مانیتور همین که پروب گذاشت رو شکمم گفت چه جنین کوچولویی ولی من میدونستم که الان ۱۲ هفته و شش روزمه و نباید کوچیک باشه تو همین فکرا بودم که یهو شنیدم ضربان نداره دنیا رو سرم خراب شد دیگه هیچی نمیشنیدم از مطب سونوگرافی زدم بیرون شوهرم بیرون در بود فقط رفتم بغلش بلند بلند شروع کردم به گریه کردن و اسفند ۱۴۰۰تو بیمارستان سقط کردم

من خود به چشم خویشتن دیدم که جانم میرود...

بعد از سقط خیلی روحیم خراب بود دیگه تصمیم گرفتم تا بهتر شدن شوهرم اصلا اقدام نکنم یکسال بعد دوباره راهی دکتر و مرکز ناباروری و....شدیم که اثری نداشت کم کم رو اوردیم به طب اسلامی و اصلاح سبک و اینجور چیزا ولی بازم راضی به اقدام نبودم و از تکرار اتفاقات گذشته خیلی میترسیدم

شوهرم انقد گفت تا بلخره راضی شدم ولی ته دلم میدونستم با این وضعیت حالا حالاها باردار نمیشم

دیگه اصلا به تخمک گزاری دقت نمیکردم و اقدام کاملا بی برنامه بود چند ماهی گذشت و من هر ماه پریود میشدم و برام عادی بود و میدونستم خبری نیست تا این که محرم سال ۱۴۰۳بود که چند روز زودتر از موعد لک دیدم و گفتم خب شروع شد ولی چند روزی صبر کردم و‌خبری نشد

صبح بیدار شدم و با نا امیدی تمام بی بی چک زدم و تو ذهنم گفتم عیبی نداره محض سرگرمی که دیدم یه خط محو ظاهر شد

و یهو سیلی از فکرای خوب و بد هجوم اورد به ذهنم این بار خیلی زود قضیه رو به همسرم گفتم و دو سه روز بعد به اصرار خودش رفتیم ازمایش که خداروشکر مثبت بود و بارداری پر استرس من شروع شد

اوایل چند بار لک دیدم و هربار ناامید میشدم ولی صبر کردم تا بلخره هشت هفته شد و صدای قلبشو شنیدم تا اخر بارداری با ترس از دست دادنش سر کردم ولی خدا لطف کرد و دخترمو بهم بخشید

من خود به چشم خویشتن دیدم که جانم میرود...

یه تجربه بگم بهت. الان که دارم اینجا می نویسم کاملاً رایگان، ولی نمی دونم تا کی رایگان بمونه. من خودم و پسرم بدون هیچ هزینه ای یه نوبت ویزیت آنلاین کاملاً رایگان از متخصص گرفتیم و دقیق تمام مشکلات بدنمون رو برامون آنالیز کردن. من مشکل زانو و گردن درد داشتم که به کمر فشار آورده بود و پسرم هم پای ضربدری و قوزپشتی داشت که خدا رو شکر حل شد.

اگر خودتون یا اطرافیانتون در گیر دردهای بدنی یا ناهنجاری هستید تا دیر نشده نوبت ویزیت 100% رایگان و آنلاین از متخصص بگیرید.

رسیده بودم به هفته ۳۷ دکتر گفته بود تو این هفته معاینه میشم تا ببینه وضعیت لگن چطوره یکم دردناک بود ولی خب سعی کردم تا حد ممکن خودمو شل نگه دارم

زیاد توضیحی نداد فقط گفت خوبه که پرسیدم دهانه رحمم باز نشده گفت نرم شده و به زودی باز میشه از اون شب تا دو روز بعد هم لکه بینی داشتم که طبیعی بود

از اون روز پیاده روی رو شروع کردم البته با این که سنگین نشده بودم زود خسته میشدم و زیر دلم درد میگرفت

تو خونه نهایت روزی یه ربع راه میرفتم ولی خب از اول کارای خونه رو خودم انجام میدادم و سعی میکردم الکی نشینم

همون هفته متاسفانه انفولانزا گرفتم و دچار تنگی نفس و تب و سرفه های شدید شدم اواسط هفته ۳۸موکوس دفع کردم و منتظر زایمان بودم ولی خبری نشد هفته ۳۹بازم معاینه شدم و این بار خیلی دردم اومد و خودمو سفت گرفتم نزدیک عید نوروز بود و دکتر گفت زایمانت نزدیکه اگه تا قبل عید دردت گرفت که بیا بیمارستان وگرنه یک فروردین بیا واسه القای درد

۳۹هفته و ۴روز بود که از شبش یه دردای خفیف و پراکنده حس میکردم چند بار تایم گرفتم ولی دیدم خیلی نامنظم و خفیفه و بیخیالش شدم همون شب حدود نیم ساعت تو خونه پیاده روی و ورزش کردم و خوابیدم صبح دیگه دردی نداشتم ولی نزدیک ظهر دوباره شروع شد ولی اونقدرا منظم نبود بعد از ظهر دیگه تقریبا منظم شده بود و هر یه ربع میگرفت

به شوهرم چیزی نگفتم تا هولم نکنه دردا وقتی میگرفت یکم می ایستادم تا تموم شه بعد به کارای روزمرم ادامه میدادم شوهرم فهمیده بود و گفت درد داری که گفتم اره ولی کمه و فعلا زوده

رفتم حمام و شیو کردم و همزمان کمرمو زیر آب گرم تکون میدادم تو حمام دردا بیشتر شده بود و وقتی میگرفت چهار دست و پا تو حمام میموندم تا بره دردا نزدیک تر شده بودنو سخت بود ولی نمیخواستم زود برم بیمارستان شوهرمم پشت در غر میزد که خطرناکه بیا بیرون

اومدم بیرون و بین دردا موهامو با سشوار خشک کردم شونه کردم و بستم

بعدم اومدم گوشی به دست رو‌مبل دراز کشیدم شبش خونه مادربزرگم افطاری دعوت بودیم شوهرمم روزه بود همش فکر میکردم حالا وقت هست صبر کنم شوهرم افطارشو بخوره بعد بریم بیمارستان که یهو چنان دردی اومد که گوشی از دست افتاد و پیچیدم به خودم شوهرم دست و پاشو گم کرد و گفت پاشو پاشو سریع بریم بیمارستان دیگه به مامانم زنگ زدم و شوهرم وسایلو برداشت و رفت که ماشینو ببره بیرون منم بین دردا که خیلیم نزدیک شده بو‌د و حدود ۵دقیقه یه بار بود حاضر شدم و راه افتادیم تو ماشین تحمل دردا سخت تر بود و سه دقیقه بار شده و اشکم در میومد تا بیمارستان ۴۰دقیقه راه بود ولی انقد تند میرفتیم که ۲۰ دقیقه شد

وقتی رسیدیم پشت در زایشگاه کلی طول کشید تا باز کنن صدای اذان مغرب میومد

رفتم تو گفتم درد دارم ماما گفت بخواب تا معاینه کنم و یه چیزیم داشت مینوشت که کلی طولش داد بلخره معاینه کرد و گفت۴-۵ سانت بازه بعد صدا زد یه مامای دیگه اومد و گفت نزدیک ۶سانته یه لباس ظرف برای نمونه ادرار بهم دادن و تا لباس عوض کنم کلی سوال ازم پرسید و شرح حال گرفت

نمونرو دادم و این وسط با هر درد هم تکیه میدادم به دیوار تا درد تموم شه بعد بردنم تو یه اتاق که یه طرفش تخت و طرف دیگه توپ و وان بود اتاقا تک نفره بود و رو همون تخت زایمان هم انجام میشد دوباره اونجا معاینه شدم و ۷سانت بودم دستگاه به شکمم وصل کردن و گفتن به پهلو بخوابم و تکون نخورم و رفتن دستگاه هم ضربان بچه رو چک میکرد تو اون وضعیت تحمل دردا واقعا سخت بود وقتی درد میومد به نفس نفس میفتادم و ضربان بچه کم و زیاد میشد ظاهرا وقت تعویض شیفت بود

بعد چند دقیقه یه ماما اومد خودشو معرفی کرد و بعد دوباره معاینه کرد و کیسه ابو با یه وسیله نازک و بلند پاره کرد بهش گفتم اجازه بده بلند شم ولی گفت نمیشه و خطرناکه و رفت دردا شدید شده بودن و بی حرکت موندن کار خیلی سختی بود با هر درد فقط میگفتم یا زهرا و خدارو صدا میزدم حدود ساعت ۶اومده بودم تو زایشگاه و نمیدونم اونموقع ساعت چند بود ولی فکر میکنم یه ساعتی گذشته بود از ماماها شنیدم که به دکترم زنگ زدن و گفته نماز میخونم و خودمو میرسونم یه ماما دیگه اومد معاینه کرد و گفت هشت سانت بهیار شروع کرد پایین تختو جدا کنه و یه سری چیزا به تخت وصل کنه تا برای زایمان اماده بشه تو این مدت دائم بهم توصیه میکردن که یه وقت الکی زور نزنم و به جاش با هر درد نفس بکشم و تند تند فوت کنم

چهار تا ماما اومدن داخل و خب باهم حرف میزدن که تو اون درد کلافم میکرد دیگه حس فشار داشتم و دردا تقریبا داشت یکسره میشد

یه بار دیگه معاینه شدم و حالا ۹سانت شده   ماما گفت درد که اومد زور بزن و با دوتا دستش اون پایینو از هم باز کرد که دیگه اینجا جیغ زدم خیلی درد وحشتناکی بود اصلا نمیتونم توصیف کنم

یهو دکترم رسید و سریع لباس پوشید

من خود به چشم خویشتن دیدم که جانم میرود...

به همه سلام کرد و نشست رو صندلی درد فشار سر بچه خیلی شدید بود گفت هروقت گفتم سرتو بچسبون به سینت و زور بزن منم فقط میخواستم تموم شه و هرچی میگفت انجام میدادم دوتا زور طولانی زدم که خودش میگفت بسه نزن که پارگی ایجاد نشه زور سوم یهو برش داد که دردشو متوجه نشدم و یهو یه عالمه اب پاشید بیرون و همزمان دکتر نی نی رو‌ اورد بالا گزاشت تو بغلم بدنش خیس و گرم بود چشماش باز بود یه عالمه موی مشکی داشت با دوتا دستام گرفتمش و لمسش واقعا بی نظیر بود  فقط میگفتم وای خدایا شکرت زود بردنش دهن و دماغشو تمیز کردن و دکتر مشغول بخیه زدن شد حسش میکردم ولی قابل تحمل بود فقط بچمو نگاه میکردم گفتم چرا به جای گریه ناله میکنه گفتن طبیعیه و یکم اذیت شده و دختر من۲۴ اسفند ۱۴۰۳ ساعت ۲۰:۱۵دقیقه با وزن ۳کیلو و‌ ۱۰گرم قد ۵۰ و دورسر ۳۴به دنیا اومد و نفس مامان و باباش شد

من خود به چشم خویشتن دیدم که جانم میرود...

بعد زایمان همسرم اومد تو همون اتاق پیشم و من تحت تاثیر دردایی که کشیده بودم هی تکرار میکردم دیگه بچه دار نمیشم خیلی وحشتناک بود 😂😂😂شوهرمم میخندید

مامانم بعد از این که من رفتم زایشگاه زنگ زده بود به مادربزرگم و همه دسته جمعی برام انشقاق خونده بودن بنظر خودم واسه همین انقد سریع پیش رفت

من خود به چشم خویشتن دیدم که جانم میرود...
ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792
پربازدیدترین تاپیک های امروز
داغ ترین های تاپیک های امروز