این یکسال اخیر بارها حرف ازدواجو پیش کشیدم اوایل اصلا در موردش حرف نمیزد میگفت من میخوامت ولی میترسم از ازدواج بعدا گفت مشکلات مالیم باید مسئولیت اینو بهم بده دستتو بگیرم بیارم بعدا گفت مامانم تنهاست در نهایت آخرین بار گفت هرچی قسمت هرچی خدا بخواد...کل مکالمه و دغدغه هاش معمولا قیمت دلار و کار و گاهی دردودل از خانوادش و غماشه هربار اومدم جدی حرف بزنم دیدم درگیر یه کاری اینروزا میخواد محلکارشو نوسازی کنه و تو نمایشگاه شرکت کنه و کلا مشغول ..نمیدونم چیکار کنم اصلا چجوری باز بگم
بچه ها باورتون نمیشه! برای بچم از «داستان من» با اسم و عکس خودش کتاب سفارش دادم، امروز رسید خیلی جذذذابه، شما هم برید ببینید، خوندن همه کتابها با اسم بچه خودتون مجانیه، کودکتون قهرمان داستان میشه، اینجا میتونید مجانی بخونید و سفارش بدید.
قصد ازدواج نداره مشخصه، هر چقدر بیشتر بهش بگی ارزشت میاد پایین و مطمئن باش با خودش میگه آویزونه، یبار جدی حرف بزن بگو میخوام همه چیز رسمی باشه و بعدش دیگه هیچی نگو.