اوضاع روحی خوبی نداشتم
چند هفته ای از کنکور گذشته بود و من فقط توی اتاق بودم
نرگس برای تعطیلات تابستون رفته بود شیراز و من از قبل هم تنهاتر شده بودم
هر روز به زندگیم فکر میکردم، به سرگذشتم
به اینکه یه روز همه دوست داشتن جای من باشن
به اینکه همونقدر که من برای بقیه بی ارزش بودم ، شاید باید اونا هم برام بی ارزش بودن
شاید باید میموندم و بی تفاوت زندگیم رو میکردم
توی فکرای خودم غرق بودم که گوشیم زنگ خورد
رد کردم
حوصله کار رو هم نداشتم
هنوز مقداری از پس اندازم مونده بود و ترجیح میدادم فعلا توی خونه باشم
دوباره زنگ خورد
رد کردم
پیام اومد
<< سلام خداقوت محمد هستم >>
قبلا هم پیام داده بود
<<از پسش برمیاید >>
پس اون بود
به کل این پیام رو فراموش کرده بود
زنگ زدم
با بوق اول جواب داد
قشنگترین صدای مردونه ای که توی عمرم شنیده بودن تو گوشم پیچید: سلام شبنم خانم خوبید؟
با کمی مکث جواب دادم: سلام میگذورنم شما خوبید؟
محمد: یعنی خوب نیستید؟
شبنم: نه راستش یکم اوضاع زندگیم پیچیده شده
محمد: کمکی از دست من بر میاد؟
شبنم: نه خیلی ممنون
محمد: راستش مزاحم شدم که ....
شبنم: بفرمایید
سکوت
شبنم: الو؟
محمد: میشه ببینمتون؟
خیلی دلم میخواست بگم آره اما اصلا توی شرایطی نبودم که بخوام با دلم راه بیام
شبنم: گفتم که شرایط خوبی ندارم شرمنده ام
محمد: دشمنتون راستش منم شرایط خوبی ندارم حس کردم شاید شما بتونید کمک کنید شرمنده که مزاحم شدم
شبنم: چه مشکلی؟
محمد: اون شب که شمارو رسوندم نتونستم به موقع برگردم خونه که متاسفانه یکم بد شد. از اون شب یه کدورت پیش اومده با مادر از من ناراحتن که البته حق هم دارن. خواستم اگه ممکنه یه تماس باهاشون بگیرید
شبنم: من؟ چی بگم اخه؟
محمد: شما تماس بگیرید ايشون احتمالا خودشون صحبت کنن
خیلی درخواست عجیبی بود، هرچی فکر میکردم که مم کجای این ماجرا میتونم کمک کنم چیزی به ذهنم نمیرسید ولی قبول کردم