اعتراف میکنم وقتی اضطرابم بالا میره، عصبانی میشم و الان بعد از یک ساعت پشیمانم ...
اعتراف میکنم این روزها وقتی میگه دوستت دارم, باور نمیکنم دیگه ...
اعتراف میکنم عصبانیم از همسر، از خودم، از این شرایط، از اینکه آینده ام رو به موندن ِ اون گره زدم عصبانیم ...
اعتراف میکنم حالمو اینجا خیلیا نمی فهمن و فقط چون برای آشنایی نمیشد گفت، اینجا گفتم...
اونهم با کلی سانسور و سربسته ... برای اینکه نخواستم بیشتر باز کنم چون اینجا هم از هر جمله ات دو روز دیگه پتک میکنن که بزنن توی سرت... کافیه نظری که میدی باب میلشون نباشه
حالم خوب نیست اصلا
یهو تمام ِ اون ترس ها اومده بالا انگار
پ.ن: دلم همون روزهایی رو میخواد که توی حیاط راه میرفتم و با صدای بلند فریدون مشیری می خوندم ..... همون دخترک ِ بی خیال اون روزها رو میخوام
پ.ن۲ : خوب بود اگر بابا بود.... کاش بود، و یه جور دیگه ای بود