یه جورایی سر سنگین بودم مخصوصا با مادرشوهرم چون خاله و مادربزرگ شوهرم اولین بار بود میومدن اينجا ...
دیگه هیچی یه کم تو خودم بودم تا شام
سر شام مادرشوهرم رفت نشست گفت پیش دستی و قاشق بیار گفتم چشم
اپمدم تا ظرفا و لیوانا رو از تو کابینت دربیارم مادرشوهرم گفت پیش دستی قاشق گفتم الان دوباره گفت پیش دستی قاشق
بعد به خواهرشوهرم گفت برو پیش دستی قاشق بیار ...
داشتم روانی میشدم چون هزاربار تکرار کرد منم هیچی نگفتم
بعد شوهرم گفت چرا قاشق نمیاری گفتم چشم یه دقیقه صبر کنید با لحن بدی گفتم
دیگه همه چیو بردم و انصافا خیلی هم خوب پذیرایی کردم دیشب.
سر شام با همه صحبت کردم خندیدم که حس بدی نگیرن ولی کاملا فهمیده بودن چقدر عصبیم