ما تو انباری دوتا پنکه از این قدیمیه که کابلش ده تا وصله میخوره داشتیم یکیشو چند وقت پیشا بکی از دوستاش قرض گرفت برا تابستون
چند روز پیشم کولر مامانم اینا خراب شد گفت بهم بدش شوهرم خودش بهش داد.گفت دستت باشه چند وقتی
حالا مامانم گفت دستم خالیه تا اخر این تابستون دستمون باشه گفتم اشکال نداره اون یارو غریبه گرفتش حالا این که پدر مادرمه
حالا ما خونمون دوتا کولر اسپیلت هست دوتا پنکه پایه دار هیچ نیازی به خنک کننده نداریم امروز نشسته تو حیاط پیش گل و گیاهاش تو حیاااط میگه گرمه پنکه رو بگو بیارن چیزی نگفتم
الان خواب بود خبر مرگش بیدارشکردم قرصاشو بهش بدم
پاشده میگه فردا به مامانت بگو پنکه رو بیاره
گفتم هر وقت تو به رفیقت گفتی منم به مادرم میگم
گفت عجب خانواده گوهی هستین و گرفت خوابید
هیچی نگفتم فقط گفتم راست میگن غریبه پرستین
ولی دلم شکست آرزو مرگشو کردم
چون مادرم هر چی بگین همیشه بهم نه نگفته هر چی که خواستم از پول بگیر تا طلا تا وسیله
خیلی نمک نشناسه
تورخدا بگین فردا چجور باهاش رفتار کنم آدم شه