پارسال با مادرم و برادرمو و مادر شوهر و پدر شوهر و خواهر شوهر اربعین رفتیم کربلا
پدر شوهر مادر شوهرم سنشون زیاده و خیلی نمیتونن راه بیان و آروم راه میرن
منم سفر اول بود از همون ابتدای سفر داستان شروع شد
لطفاً نگید بدجنسی...
کلی با خودشون بار اورده بودن و اضافه هم میکردن بهشون که شوهرم مجبور بود بارشون و بکشه منم دلم میسوخت براش کیف سنگین خودمو ،خودم حمل میکردم
رو هم رفته چند ساعت پیاده روی کردیم که اونم همش وایمیسادیم منتظر اون سه نفر
این ازین ...
وقتی رسیدیم کربلا خوب با مادر شوهر و خواهر شوهرم باهم بودیم کلا در حال پز دادن و تعریف کردن از شوهرم به مامانم بودن انقدری که حتی مامانمم کلافه شده بود
یجوری میگفت مادر شوهرم که انگار من ادم نیستنم و منی که لای پر قو بزرگ شدم از درخت درومدم
خیلی چیزای دیگم که یادم نمیاد
نصف شب میخواستم برم حرم با شوهرم مادر شوهرم برگشت گفت که نه بیدارش نکنیا خستس بزار بخوابه😐💔
کلا من حرص خوردم تو اون سفر و کلی چیز دیگه که من حضور ذهن ندارم
امسالم برادر شوهرم که خودش میره کربلا زنگ زده میگه مامان بابا رو هم ببرید
منم عذاب وجدانم الان از اینه که به شوهرم غر زدم چرا میان و پارسال با ابجیت کلی اذیتم کردنو ...
اونم میگفت بزار پیر شی سر خودتم میاد 😐
تازه من مشکلم اومدن اونا نبود من حرفم این بود که منم ادمم دارم با تو میام و این همه اذیت شدم
اخرم اصلا جا نبود که ببریمشون
اما من عذاب وجدان دارم با خودم میگم زیاده روی کردم گفتم خیلی اذیتم کردن
در صورتی که خیلی حرص خوردم اونجا