بابای من از روزی که حرف زدن یاد گرفتم بهم گفت خانم دکتر ، باید بری تجربی ، باید بری پزشکی ، یا پزشک میشی یا هیچی
ولی یه روز نزدیکای کنکورم وقتی زیر فشار روانی بودم داشتم داد و بیدار میکردم و جیغ میزدم و حالم بهم ریخته بود برگشتم گفتم شما مجبورم کردین وگرنه من قبل از اینکه زبونم باز شه و راه رفتن یاد بگیرم نقاشی میکشیدم از ۸ سالگی خیاطی میکردم تموم زندگیم عاشق این بودم یه ساز بزنم و شما هیچوقت برام نخریدین من شیفته و دیوونه هنر بودم و شما منو مجبور کردین ؛ میدونی بابام چی گفت ؟ گفت من هیچوقت اصرار نداشتم که ... بعدم حتی من اگه اجبار داشتم تو اگر واقعا هنر دوست داشتی میرفتی هنر! همونجا تو صورتم خورد که اگه موفق شم میگن پشتم بودن و اگر موفق نشم یا هر چی میگن خودت خواستی!
به نظرم کاریو که دوست داری انجام بده چون که زندگی توعه