قرار بود بریم کربلا .
داداشم خدمتی هست .ما میگیم زود بریم .بابام میگه دیر .
جون از اول اصلا ما را نمیخواست ببره .از سال پیش تصمیم داشت ما را نبره .
این ماه هی میگفت وسایل سفر را کم کم از چند روز پیش اماده کنید .
ولی داداشم مخالف بود .داداشم گفته بود زود بریم .
من زود برگردم .
بابام الکی دست رو دست میزاره .یک هفتس گفته اماد باشید .امشب قرار بود بریم .گفت اماده باشیم .رفت ماشین بشوره .برگشتنی گفت کمرم درد میکنه .بزارید پس فردا .پس فردا هم دیره .خیلی دیره واسه داداشم بنا دلایلی دردسره .
ماهم گفتیم دیگه نمیریم .
قشنگ عین خیالش هم نبود.
حالا بگید با این بابام چی کار کنم .
مجردم .
مامانم گریه میکرد .
من نه .چون خیلی خانواده ام بد سفرند.