حتی مامانم بابام،همه فکر میکنن من قلبم از سنگه...از یه جایی به بعد اینجوری شد،دلیلشو میدونم ولی دست خودم نیست نمیتونم احساساتمو بروز بدم همیشه انگار هیچی برام مهم نیست،ینی اینجوریه که اطرافیانم فکر میکنن من حتی اگه نزدیکترینامو از دست بدم خدایی نکرده،برام اصلا مهم نیست و ناراحت نمیشم،این درحالیه که من به شدتتت به شدتت احساساتیم ولی فقط تو قلب خودم،من یه گربه ببینم که حالش بده و کاری از دستم برنیاد تا سه روز حالم بده حداقل...
همه اینا از روزیه که مشاور مدرسه قبلیم بهم یه حرفایی زد،،،اونروز من حالم خیلی بد بود دوستم خودکشی گرده بود و فوت شده بود اونم صمیمی ترین دوستم،دختر بودا اما مامانم اینا ممیزاشتن باهاش دوست باشم و یواشکی باهاش دوست بودم،خودکشی کرد حالم هیلی بد بود،یکی از دوستام رفت به مشاور مدزسه گفت فلانی حالش بده،مشاورم گفت بیارش پیشم،به محض اینکه پامو گذاشتم تو دفترش سرم داد کشید دعوا کرد که تو چرا جلو بقیه میگیحالت بده،به بقیه ربطی نداره،بمون تو حال بدت ولی به کسی چیزی نگو اونا گناه نکردن که با تو دوست شدن....برگام ریخته بود راستش...
هیچی نگفتم فقط رفتم از دفترش بیرون،ولی از اون روز به بعد من اینجوری شدم،هیچییی نمیتونم از خودم بروز بدم،نمیدونم برا اونه یا نه