توی این ۲۴ سال که از خدا عمر گرفتم تنها چیزی که از خونمون به یاد دارم ناراحتی و غمه.
همش مامانم مریضه. همش یه چیزیش هست.
همش با بابام قهره.
از یه طرف فقر
از یه طرف خواهرهای خودخواه که اصلا هیچ مهر خواهری بینمون نیست. باهاشون حرف میزنم جوابمو نمیدن😔
دیگه از این زندگی حالم بهم میخوره
یه نقطهی خوب توی زندگیم نبود. حداقل یکی پیدا نشد که دوستم داشته باشه و از این شرایط نجاتم بده.
یه دختر تنها که خودش نمیتونه از این خونه بره. باید ازدواج کنه