رمان: #تو_فقط_بمان 💜؛
#پارت1
با ترس و دلهره تند تند قدم برمیداشتم سمت خونه..
باید عادی رفتار عادی میکردم ولی اصلا شدنی نبود...
مدرک گردن زدن و به طوری به قهقرا رفتن خودم رو زیر مانتوم قایم کردم و سعی کردم طبیعی جلوه کنم..
گوشهی رورسیمو صاف کردم و دستامو گزاشتم رو گونه هامو چند تا ضربه بهش زدم..
شاید دقیقا همون با سیلی سرخ کردن بود..
ندیده هم می شد حدس زد که صورتم باگچ دیوار هیچ فرق نداره.
در حیاط رو با کلید باز کردم و تقریبا خودم رو تو حیاط پرت کردم..
به محض بسته شدن در انگار روح فرار کرده از کالبدم بهم برگشت و جون دوباره بهم تزریق شد..
به در تکیه دادم وچشمهامو بستم..نفس عمیق کشیدم و رفتم سمت دستشویی گوشه ی حیاط..
رورسیمو بازکردم و باهاش خودم رو باد زدم..
هووف..به خیر گذشت
برگه هارو از زیر لباسم در آوردم و راه افتادم سمت خونه..
مامان..مامان جان...نفس خانوم..
لبخند زدم و راه افتادم سمت اتاق..
خدایا اگر این صحنه ی روبه رو بهشت نیست پس چیه؟؟
مامان نرگسم روبه روی دار قالی محبوبش نشسته بود و با دست هایی که پینه های سمبل زحمت کشیش روش خودنمایی میکرد
نقش و نگارخلق میکرد و عجیب برام دلربایی میکرد..
عینکش رو برداشت و دست از رج زدن تار و پود فرش کشید..
__سلام دختر مامان..چرا انقدر بی رنگ و بی روح شده؟
ینی خاک و ضد افسوس به منه خنگ که فکر میکنم میشه این زن رو یکم از مسئله دورکرد..
نگرانش نکرد و فقط دور نگهش داشت
سلام مامان خانوم..بسکه گشنگی میدی بهمون ..ناهار نمیخای بهمون بدی؟
چشمهاش که به جای صورتم رو دستم نشست