افسرده شدم به شدت
من ته تغاری خانواده بودم
همه بهم توجه داشتن
همه دوستم داشتن ۶ تا خواهر بودیم
همچی برام فراهم بود
ازدواج کردم همچی خوب بود
من پشت شوهرم بودم همیشه تو رو خانوادم ایستادم بخاطرش
با اینکه تو بارداری منو زد
با اینکه فحشم میداد همیشه
اما پشتش بودم
با اینکه یبار منو زد از خونه هم بیرونم کرد با یه بچه برگشتم خونه بابام و فرداش اومد دنبالم باز
اینا به کنار
یه مدت میشد که خانوادم توجهی دیگ بهم نداشتن
پشت سرم حرف میزدن و میزنن
تو روم دراومدن اونا هم افسرده شدم یه مدت بابت این موضوع نمیتونستم بببنم دبگه دوستم ندارن
همه ازدواج گردن همه سر زندگیشونن
باز با همسرم ۲ هفته پیش دعوام شد از خونه بیرونم کرد گفت طلاقت میدم سر موضوعی که توش نقشی نداشتم فقط کاسه کوزه ها سرم شکست خانوادش و خودش ریختن سرم جلو بچم منو زد و باز هم به بابام گفت بیا ببرش نمیخوامش
باز من رفتم اما اینبار بابام گفت نمیشه اینجا باشی خواهرام بهم یه سر هم نزدن ترسیدن برم خونشون سربارشون بشم
حتی به خانواده همسرم چیزی نگفتن که بفهمن من بی کس و کار نیستم
پدرم زنگ زد شوهرم منو کوچیک کرد گفت بیا زن و بچتو ببر
شوهرمم ۲ روز بعد اومد بابام جلو خودم راضیش کرد که منو ببره که من معذرت خواهی کنم از خانواده همسرم گفتم من مقصر نیستم و نبودم هیچوقت من معذرت نمیخوام بابت کار نکرده شوهرمو پدرم گفتن بریم خونه پدرشوهرت پشت تو درمیایم رفتم ولی هم پدرم هم شوهرم خوردم کردن
مادرشوهرم بهم گفت بی عرضه جلوی پدرم
شوهرم گفته بود بریم من به خانوادم میگم اولویت من زن و بچمن نباید پدرم دعوا رو شروع میکرد نباید برادرم دخالت میکرد اما برعکس شد جلو همه گفت اولویتم پدر مادرمن دختر شما رو نمیخوام دستشو بگیر بردار ببر با خودت منو تهدید کرده که خودکشی میکنه اگر خودکشی کرد خونه خودتون بمیره سر دست من نمونه
من اون لحظه مردم قشنگ مردم میشد حس کرد انگار روح دیگه تو تنم نیست
پدرم قانعشون کرد بمونم گفت واسه قهر حق نداره بیاد خونم ما طلاق نمیدیم دخترو
جالبیش اینجاست که پدرم میگفت توروخدا دختر منو نصیحت کنید درصورتی که من کاری نکردم من چیزی نگفتم فقط فهمیدم که بدبختم که کسی رو ندارم
من خیلی حالم بده
دارم همش به مرگ فکر میکنم
من دیگه کسی رو ندارم ن خواهر نه مادر پدر
من کاری نکردم اما ترد شدم از همه چیز و همه کس من بی گناه بودم اما گناه کار نشونم دادن
انگاز یه جنازم که هرچی واسه هرکی توضیح میدم کسی روح منو نمیبینه
من دوست دارم خودمو بکشم اما میترسم میترسم دخترم بدبخت یشه میترسم تنها بشه میترسم مثه من له بشه
الان من دارم از سر شب از معده درد میمیرم
اما شوهرم خوابید من معدم زخمه انگار من توی این خونه یه سگم ارزشی ندارم
حالم بده خیلی بد دعا کنید خدا خودش منو زودتر ببره خیلی زوووود
من دیگه بریدم من خستم
من خیلی داغونم
کاش جایی بود برم
من نه پول دارم نه سرمایه
نه خانواده نه پشتوانه
من خیلی تنهام من دیگه نمیکشم
من عاشق همسرم بودم فکر نمیکردم زندگیم تهش بشه این
فکر نمیکردم تو این سن پیر بشم
این حرفا رو زدم که دلم خالی بشه که یکم اروم بگیرم
شاید جوابتونو ندم چون حوصله خودمم ندارم اینو گفتم که ناراحت نشید اگر جواب کسی رو ندادم چون مثه سگ دارم گریه میکنم دیگه حالم دست خودم نیست