حاملم..از صبح فقط یه لقمه نون پنیر سبزی خورده بودم یکمم میوه حال نداشتم فشارم اینا میوفته تند تند حال نداشتم شام درست کنم...هوس کباب کرده بودم دیگه گفتم شام درست نکنم شوهرم بیاد خیلی وقته بیرون نمیریم بریم بیرون...که اومد و گفت که تون این وضع بیکاری حالا تو رو هم باید ببرم بیرون ۱ میلیون خرجت کنم؟!...و منو نبرد بیرون...خودشم نون پنیر خربزه خورد گرفت خوابیدیکم بعد بیدار شد گفت گشنمه گفتم منم گشنمه ولی هیچی نداریم چی بخوریم بازم میخوای واسه تو تخم مرغ یا سیب زمینی درست کنم بخور بعد گفت اگه خودت نمیخوری درست نکن اگه قراره با هم بخوریم درست کن..که دیگه من باز فشارم افتاد حالم بد شد و نتونستم درست کنم.گشنمم بود...خلاصه بهش گفتم که من دلم کباب میخواست و اینا هیچی نگفت...بعد دیو من حالم بده زفت میوه آوزد گفتم نمیخورم اینو بخورم بدتر اشتهام باز میشه بعد گفت من دیگه کاری از دستم بر نمیاد
یکم بعد که دید حالم خیلی بده گفت پا شو بریم دکتر...گفت پاشو بریم کبابی..منم نرفتم گفتم بخوابم خوب میشم....ولی خداشاهده از وقتی بهم گفت تو این بیکاری ببرم ۱ تومن خرج تو کنم همشششش یواشکی گریه میکردم..آخر شبمکه اومدیم بخوابیم پشیمون شده بود انگار..دید حالم خوب نیس دارمگریه میکنم هی همش بغلم میکرد میگفت من بابای خوبی نیستم برا بچمون و خدا منو بکشه تو چیزیت نشه و از این حرفا
ولی من خیلی حالم بده هنوزم دارم گریه میکنم
الانم گشنمه