من وشوهرم چندین سال دوست بودیم ازدواج کردیم
دیگه کوچکترین توجهی بهم نداره از صبح تا شب سرکارم دوشیفت میرم تا اقساط جهیزیه مو بدم یه زنگ نمیزنه ببینه مردم یا زنده منم بهش زنگ میزنم اینقد سرسنگین و بد جوابمو میده حالمو بدتر میکنه
چندین بار باهاش حرف زدم میگه اگه دوستت نداشتم که جون نمیکندم بخاطرت ، خب اون سرکار میره منم سرکار میرم
نباید این زندگی کوفتی رو برای هم قشنگ تر کنیم؟ دلمون وسط این جون کندنا بهم گرم بشه ؟ پس چرا ازدواج کردیم
امشب کلی بهش زنگ زدم گریه کردم بعد اومدم شیفت خطمو خاموش کردم میخوام سه روز بیمارستان بمونم نرم خونه