دعوا داشتیم طبق معمول سر بددلیاش
شکاک بودنش
پدرم دراومده تو این سالها
پیرشدم
تو آخرین دعوامون بعدش که خوابیدم تو خواب حمله عصبی بهم دست داد
نمیتونم تشنج بود سکته بود چی بود
چشم باز زل زده بودم یه جا بدنمو تکون میدادم جیغ میکشیدم
بخاطر حرص و عصبانیت اینجوری شدم
دخترم چقدر ترسید بیچاره گریه کرد
خلاصه قراربود طلاق بده گفتم اعتمادنداری طلاق بده گفت باشه میدم
بابامم زنگ زد بهش حسابی ازخجالتش دراومد اینم بهش گفت باشه طلاقش میدم
ولی انگار نه انگار هی واسه من موی موس میکنه هی خودشو میخواد نزدیک کنه برام پول میزنه
فکرمیکنه مثل همیشه قهرمیکنم دوباره یادم میره آشتی میکنم
دیگه نمیتونم
این عوضی که خودش لاشیه داشت منو میکشت با اون میزان حرصی که بهم داد
اموالشم میخواستم توقیف کنم فردا میرم پیش وکیل ببینم چی میگه
نمیخوام دیگه رحم کنم
تاپیکای قبلمو بخونین بدونین چیکار با دخترامون کرده
هیشکی تحملش نمیکنه من هر کردم تو این چندسال
گفتم مراقبت کنم بچه کوچیکه دارم طلاق سخته و ...ولی خریت کردم باید زودترازاینا تموم میکردم