قدم نه بر سر هستی که هست این پایه ادنی
ورای این مکان جاییست عالی، جای توست آنجا
اساس عالم بالا برای توست و تو غافل
تو قدر خود نمیدانی که دارای منصب والا
درخت لا دو شاخ آمد، یکی شرک و دوم وحدت
بزن بر شاخ وحدت دست و بر شاخ دگر نه پا
به بی تعویذ بسم الله، مرو در شارع وحدت
که در بیدا لا، غولست تا سرمنزل الا
نه هر کو نعمتی دارد شریف است و عزیز آنکس
که گل در دامن خارست و زر در کیسه خارا
ز کج بینی اگر نقشی، به چشمت زشت میآید
تو وقتی راست بین باشی، که بینی زشت را زیبا
به گرد کعبه دل گرد و حجی کن، همه عمره
چه میگردی درین بیدا، که پایان نیستش پیدا
ز شرع احمدت راهی است روشن پیش لیکن تو
چه خواهی دید ازین ره چون نداری دیده بینا
به هرکاری که خواهی کرد ز اول بر زبان آور
مبارک نام یزدان را تبارک ربنا الاعلی
سخنهای بزرگان را نشان اندر دل و خاطر
که حاصل میشود ز انفاس دریا عنبرسارا
سخن با هرکسی باید به قدر فهم او گفتن
چه دریابند انعام از رموز و نکته و ایما
غریق نعمت دنیا دهد جان از پی نانی
چو در دریا ز شوق آب مسکین صاحب استسقا
به امید جوین نانی که حاصل گرددت تا کی
در آتش باشی و دودت رود بر سر تنور آسا؟
شنیدم ملک دارا گشت دار الملک اسکندر
نه اسکندر بماند نه دارالملک نه دارا
تو را بالای جسم و جان مقامی دادهاند ای جان
«مکن در جسم و جان منزل که این دون است و آن والا »
درون اهل عرفان نیست جای دنیی و عقبی
«قدم از هر دو بیرون نه نه اینجا باش نه آنجا»
جهان صنع صانع را چو غایت نیست، هست امکان
که باشد عالمی دیگر برون زین عالم مینا
بقول «لیس للانسان الا ما سعی» سعیی
همی کن تا شود ماه نوت بدر جهان آرا
اگر چه از « ولو شینا» نمیشاید گذر کردن
ولی جهدیت میباید به حکم «جاهدوا فینا»
تیه حرص پر آهو چو تازی نفس چون سگ را
به صحرای قناعت رو که بیآهوست آن صحرا
تو آن نوری که از خورشید رخشان میشود حاصل
ز خاک تیره میجویی زهی سر گشته شیدا
ز نفس بد اگر نیکی طمع داری چنان باشد
که از زاغ سیه داری طمع سر سبزی ببغا
صفای باطنت روشن کند چون صبح، مهر دل
که صدق اندرونی را توان دانست از سیما
چه میداند کسی حال گل اندامان به زیر گل
بگفتی خاک، اگر بودی زبان سوسنش گویا
بدی بر کان تو میآید، ز چشم است و زبان و دل
مباش ایمن که روز و شب تو را در خانهاند اعدا
من آن را آدمی دانم که دارد سیرت نیکو
مرا چه مصلحت با آن که این گبرست و آن ترسا
«و ما اوتیت» میخوانی و میگویی: که میدانم
علوم غیب اگر هستی علوم غیب را دانا
بگو تا فتنه بر آتش چرا گردیده پروانه؟
بگو تا عاشق خورشید رخشان از چه شد حربا؟
درین دریا ز خونخوار قضا ساز از رضا کشتی
بدان کشتی قدم در نه که «بسم الله مجریها»
نجات از رحمت حق جو نه از احیای غزالی
شفا زو دان، نه از قانون طب بوعلی سینا
براق فکر را یک شب، به معراج حقیقت ران
به گوش سر زجان بشنو، که «سبحان الذی اسری»
الهی! ما گنه کاریم و از شرم آستین بر رو
کریمی، دامن رحمت بپوشان بر گناه ما
بیابان است و شب تاریک و ما گمراه و منزل دور
دلیلی نیست غیر از تو خداوندا رهی بنما
مرا توفیق طاعت بخش و خطی ده ز درویشی
چنان خطی که از هردو جهانم باشد استغنا
به بوی رحمت و غفران بدرگاه آمدیم اینک
گنه کار و خجل فاغفر لنا یارب و ارحمنا
سنایی گر مرا دیدی ز ننگ و نام کی گفتن
«مسلمانی ز سلمان پرس و درد دین ز بودردا»
" سلمان ساوجی"