سلام
من ۳ ساله ازدواج کردم مادرم تقریبا ۷سالی هست که مریضه هر روز یه جاش درد میکنه زانوش دیسکش عفونت لثه هاش دیابتش اینقدر باهاش بیمارستان و دکتر رفتم که برای خودم یه پا متخصص شدم یه ترم بخاطر مریضیش دانشگاه نرفتم بهترین روزای عمرم بخاطرش زهر مار شد چند روز قبل عروسیم همش درگیر دکتر و ام آر آی بودم نه تو زایمانم کنارم بود نه تو عروسیم اینم بگم به شدت خودخواه بود و تو روزای خوبش هیچ کاری برام نکرد منم بعد ازدواجم رابطم خیلی باهاش محدود شد
بعد ازدواجم هم هر سری مریض میشد منو میکشوند برم کاراشو بکنم چون مریضه ولی بعد بارداری و بچه دار شدنم دیگه نرفتم
شاید باورتون نشه بخاطر مریضی هاش نسبت به دکتر و بیمارستان فوبیا پیدا کردم
خودشم اصلا مراعات نمیکنه و برای همین بیماری هاش عود میکنند
الان تازه زنگ زد گفت حالم خوب نیست منم بهش گفتم بچم برده بودم آزمایشگاه هوا گرمه نمیتونم بیام حالا خوبه خواهرم پیششه
حس کردم ناراحت شد ولی برام مهم نیست میخوام زندگی کنم خدا میدونه چقدر خودم خستم