نمیدونم چراحس دلتنگی عجیبی گرفتم حالم یجوری شدفکرکنم خوشیم روچشم زدن کاش عکسامواستوری نمیکردم چقدرحالم بده به خاطرحرفای اینواون ای خدا
من وام دانشجویی برداشتم بعدپول داشتم شوهرم میگفت یراتولدت چی بخرم گفتم دستبندطلاوفلان گفت گرونه گفتم نه 4,5تومن ولی چون خودم پول داشتم توذهنم این بودکه لون پول روبده بزارم روی 10تومنی که خودم دارم یه دستبندخوب بخرم
ولی خلاصه یه جارفتم دیدم دستبندقشنگی داره خودم باپول خودم خریدم بعدروزتولدم شوهرم که دید دستبندروگفت همین کادوتولدمن باشه قسطاشوخودم میدم وفلان
گفتم اره حتماوفلان بعدم گفتم هرچندبه مادرم گفتم اینوتوخریدی برای تولدم واستوریم گذاشتمش
مادرمم ازاون وردیونم کرده که چراانقدرطلامیخری وفلان
ازیه طرف دیگم شوهرم هیچی برای تولدم نخریدفقط کیک خریدورفتیم کافه کاپوچینوخوردیم وجشن گرفتیم واستوری کردم خوشحال بودم البته شب قبلشم یه دونه شکلات 150هزاری خریدداددستم وگفت براتولدت واینکه 2روزقبل بزام 2تومن ریخت
حالاگفتم خواهرم یک تومن ریخت گفت خوبه دیگه. 3تومنداری
اماالان باخودم میگم شوهرم چراهیچی نخریدبراتولدم ودلم گرفت یجوریم حالامن خر بااون 2تومنی که پول داده مادوسفارش دادم براتولدش چون تولدش چندروزدیگس
چراهیچی نگفت برای تولدت چی بخرم هعی چقدربدبختم