ده ساله ازدواج کردم
تو جهنم دارم زندگی میکنم شوهرم یه بچه ننه ی لوس رفیق بازه که تمام این سالا جز تنهایی و خفت چیزی نصیبم نکرد
خیلی حالم بده جلو خانواده ها ابروم رفته
بی عزت شدم خار شدم ذلیل شدم
تا تقی به توقی میخوره اگر بگم نروپیش رفیقات
ابروریزی راه میندازه
خانواده شم پشتشن مادره مدارم منو مقصر میدونه میگه هرکاری پسرم کرد تو باید محبت کنی تو باید تاییدش کنی بذاری هرجا میخواد بره قربون صدقه ش بری
بابا منم ادمم زنم یه زن جوونم حسرت به دل موندم جوونیم ارزوهام سوخت
الان آقا دوباره قهر کرده رفته از خونه تهدید به طلاق میکنه به من و بچه هام فحش میده
اونم چی! سر یه مشت دوست مجرد و آشغال