نه اصلا. یکبار دوباره شروع کرد به تهمت زدن. خدایی هیچی نبود به جان بچم. انقدر جلوی دخترم بهم گفت هرزه. گفت برو با دوست پسرت.
خودش منو میبرد مهمونیهای مسخره خونه خواهرش با یه مشت بی سروپا. خودش با همه میرقصید و میخندید اگه ناراحت میشدم میگفت تو املی
ولی منی که به هیچ مردی نزدیک هم نمیشدم باز بهم تهمت میزد
یه بار محکم کوبید تو کمرم با پا و گفت با فلانی هستی و فرداش دخترم رو برداشت رفت شمال منو تنها گذاشت