واقعا سر دو راهی موندم
من و جاریم خیلی برای مادرشوهرم کار میکردیم ینی کار خونه خیلی وسواسیه ولی هیچوقت خونش تمیز نمیشه
دوساله خونمون ازشون جدا شده
پارسال موقع مدرسه دوروزی یکبار زنگ میزد شوهرم ک زنتو بیار خونمو جمع کنه خودشم دوتا دختر کلاس چهارم پنجم داره دست به سیاه و سفید نمیزنن
و خب الان مسافرتن تا مهر
امشب زنگ زد برو دوستتو بردار برو خونه رو جمع کن
حالا منو اون هردوتا شروع کردیم برای کنکور خوندن
گفتم اون نمیاد گفت خودت تنها برو
گفتم من شروع کردم به خوندن گفت حالا این روز هچی نمیشه واسه کنکورت
از یه طرف ازارم داده
ک من اعتماد بنفسمو از دست دادم
از طرفیم واسم خوب بوده مثلا موقعی عمل کردم
هم دوستم داره هم اذیتاش هست
من دیگ میخام گلیممو از اب بکشم
و زیاد نرم واسش کار کنم
از طرفیم اگ مادر خودم بود میرفتم
ولی خب عادت شده براش و من خودم کارو زندگی دارم خسته میشم
تازه پنج ماهه از عملم گذشته
و خونشون خیلی بزرگه
میگه برو دوسه روز بشینن خونمون جمعش کن
حالا به جاری بزرگم حتی میترسه باهاش حرف بزنه اون قورتش میده قشنگ
از طرفیم دو دل بودم تایپک بزنم یا نه
ک شماها میگید ن نرو بدتر حالم خراب بشهه
یا میخاستم برم واسه خودم مشاوره و از طرفیم این اذیتتم میکنه
وای خیلی سر درگممم