از خانوادم شدید متنفرم از همشون ک باعث شدن احساس بدردنخور بودن کنم
از خودم متنفرم ک هیچ استعدادی ندارم هیچی بلد نیستم خوشگل نیستم پول ندارم دوست خوبی ندارم هیچیی ندارم
درسم خوب نیس هیچوقت خوب نبود نتونسم کنکور بدم ک ی شهر دور قبول بشم ک پیش اینا نباشم
از داداشم متنفرم کاش میمرد
با ۲۷ سال سن سرکار نمیره
خانوادم هیچی بهش نمیگن
دنبال زنن براش سیگار میکشه تو خونه زیر کولر لخت میخوابه تلوزیون جلوشه ی تشک انداخته زیرش و زیر کولر و جلو تلویزیون همش خوابه و مامانم جلوش غذا میزاره و برمیداره
من؟تو ی اتاق پر از خرت و پرت با پنکه تو این گرما مخصوصا ک شهرمون ب شدت گرمه ب زور خوابم میبره همش بهم زور میگن حمایتم نمیکنن نمیزارن برم سرکار امشبم باهاشون دعوام شد اونا خونه نبودن پشت تلفن با گریه گفتم همتون گمشین و قطع کردم هرچیم زنگ زدن جواب ندادم
باعث این حالو روزام این غمگین بودنام این هیچی نبودنم تنهاییم همه از چش اونا میبینم
از هیچی شانس نیاوردم ن کشور ن خانواده ن دوست..جوریم ک میترسم ازدواج کنم اونم همین باشه دیگ طاقت خیانت دیدن و بیتوجهی ندارم دیگه خستم خیلی خستم از الان داغونم