با سه تا بچه کوچیک یکسره در حال تمیزکاریم یکیشون صبح تا شب جلوی تی وی باب اسفنجی میبینه اون یکی دائما دهنش بازه بغل میخاد یکیشون فقط سر به راه تر و بی دغدغه تره که بازم باید غذا دهنش گذاشت و رسیدگی میخاد.
دوس دارم برم یه کافی شاپ دنج و شیک دو سه ساعت توی سکوت و خلوت خودم نفس بکشم.یه طبیعت بکر بوی آتیش و چایی آتیشی و صدای طبیعت ..
ذهنم خستس.خواهرام به هیچ دردی نمیخورن یکیشون فقط چند روز یه بار یه ظرف غذا میفرسته هی میگه بیام کمکت؟بعد ۷ روز زنگ زده حالت خوب نیس مریضین خب بگو آدم یه غذایی بده براتون
. بعد چندوقت میریم توی جمعاشون بچه هاشون میریزن سر ما وااااای من دارم دیوونه میشم دیگه فکر بچه هاشونو آویزون شدنشون مثل موریانه مغزمو میخوره.
کاش یکم پر رو بودم بچه هامو یه روز میسپردم بهشون میرفتم یه هوایی تازه میکردم.۹ ماه از تولد بچه هام گذشت نرفتم خونه خواهرم دعوتم نمیکرد جالبه به من میگفت خاله خوش بردار.میگه تعارف میزنن میدویی میری بچه خودش توی بارداریم و اول زایمانم بیست و چاری خونم بود🤦♀️🤦♀️🤦♀️