قضیه از این قراره که من امروز رفته بودم کتابخونه
اونجا یکمی درس خوندم
یکم با بزرگترا در مورد رشته ها و شاخه های دانشگاهی صحبت کردیم
برگشتنی تاکسی نبود مجبور شدم تو گرما برگردم خونه .
وسط راه مامانم زنگ زد
حال احوال کردیم گفتم خوب پیش رفت
اخرش مامانم با حالت بغضو زاری گفت : تروخدا به خودت بیا