زن عموی خودم شاغله
عموم هم ماشین داره هم موتور
عموم همیشه با موتور میره سرکار
زنعموم میگفت یک روز بیدار شدم ک برم سرکار
تا چشمم ب ساعت افتاد دیدم 1 ساعت خواب موندم و گوشیم خاموش شده زنگ نخورده
میگفت اومدم داخل حیاط
چشمم ب ماشین افتاد گفتم یا امروز باید دیر برسم رییسی کلی غر غر کنه یا باید ترسو بزارم کنار با ماشین برم
خلاصه ک با کلی کلنجار
اخرش تصمیم میگیره با هزار ترس و لرز ک با ماشین خودش تنها برونه
اخرشم شد یک راننده حرفه ای
ک از این شهر به اون شهر خودش تنها میره و میاد
البته بماند که تصادف های وحشتناکی هم داشته تو این سالها که اینقدر الان ماهر شده